عـــقــــاب ... !
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.
در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد.
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد ...
روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.
او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد :این یک عقاب است. سلطان پرندگان.
او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد.
زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
دوشنبه 3 خرداد 1389 - 10:19:30 AM